پریماه آرزومندیپریماه آرزومندی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

پریماه آرزومندی

جوراب شلواری مامان دوز

این جوراب شلواری که به تن این خوشگل خانومه، من برای پریماه جونم دوختم . مبارکت باشه عزیزم در ضمن هوا امروز خیلی خوب بود، در تراس رو باز گذاشتم و گفتم یه لباس آزاد به تن زیبات بکنم تا لذتش رو ببری قربون اون چشمات که تا می بینی دارم عکس می گیرم زول می زنی به دوربین پی نوشت: این پارچه تریکو خوشگل رو مامان جون خریده بود تا برای خودم شلوار بدوزم. باقی پارچه رو برداشتم و دست به کار شدم. بابا حمیدرضا هم که این کار رو دید به من گفت: کوکو شَنِل ما هم خیلی خوشمان آمد ...
30 دی 1391

19 دی ماه و تولد بابایی

بابایی عزیز پریماه خانوم تولدتون مبارک. درست و حسابی منزل نبودیم تا همون روز براتون مطلب بنویسم و شرمنده که به خاطر رسیدگی 25 ساعته از پریماه نتونستم براتون جشن تولد بگیرم با کیک و گل و مهمون اما... این عکس پریماه که خیلی دوستش دارین رو براتون اینجا به یادگار میذارم. دختر گلم بابا بیشتر از من منتظر قدم زدن شماست تا دستای کوچولوت رو بگیره و ببره بیرون و هر چی دوست داشتی برات بخره (البته اون موقع باید  یکم مراقب رفتار شما باشم که لوس نشی یه موقع شیرین خانومی ) قِرتی ...
21 دی 1391

نامه دوم - شیرین ترین لبخند تو

دختر عزیزم داره اذان صبح از مسجد پخش می شه و دوست دارم الان که به لطف شیرخوردن شما از خواب بیدار شدم، از چند روز پیش بنویسم، از شب تولدم که خسته از خونه مادرجون و باباجون برگشتیم خونه و وقتی روبروی تلویزیون داشتم دراز کشیده به شما از سمت قلبم شیر می دادم و تمام حواسم به تلویزیون بود. یه لحظه احساس کردم که دیگه شیر نمی خوری و فکر کردم خوابت برده. به صورتت نگاه کردم و دیدم از شیر خوردن دست کشیدی و داری به صورت من نگاه می کنی و لبخند میزنی، چشمای خوشگلت هم برق می زد. این لحظه انقدر شیرین بود که می خواستم از شادی فریاد بزنم اما تصمیم گرفتم من هم به صورت خوشگل تو یه لبخند بزنم. بعد شروع کردی به خندیدن و من هم خندیدم. از خنده ی من انگار که راضی شد...
15 دی 1391

12 دی ماه و تولد مامانی

پریماه عزیزم، نیمه شبه و تو آروم خوابیدی. می نویسم از امشب که بهترین جشن تولد زندگیم رو با حضور لطیف تو تجربه کردم. دختر عزیزم با تمام پستی و بلندی هایی که تو زندگی دارم با تو سرشارِ خوشبختی ام. به تولدهای پیش از تو که فکر می کنم چیزی ندارند که بازگو کنم، همه چیز از تو شروع شد، زندگی و خوشبختی و عشق دختر نازم، امشب، مامان جون یه بلوز خوشگل به من کادو داد و بابایی برام یه دسته گل خوش آب و رنگ، یه کارت هدیه و یه کیک بامزه خریده بود. پیش خودمون بمونه ها ولی بابایی خیلی خوش سلیقه است چون کیکی که خریده بود به خاطر تولد من که تو زمستونه شکل یه کنده درخت بود که روش برف باریده این هم یه عکس دیگه از خوشبو ترین گلی که تو زندگیم هدیه گرف...
13 دی 1391

گذشت

وقتی یه نوزاد شیرخواره معصوم تو خونه داشته باشی انگار خدا تو زندگیت و لحظه هات پر رنگتر شده. وقتی با تمام بی زبانی و بی دفاعی از تو چیزی می خواد, تو فقط چند لحظه ای دیرتر نیازش رو رفع می کنی؛ گریه نیازش به گریه ای از سر ناراحتی و عدم رضایت از شما تبدیل میشه. وقتی تو این حال به سراغش می ری و شروع می کنی با بغل کردن و نوازش از دلش در بیاری و بعد نیازش رو رفع کنی، گریه اش تبدیل میشه به چیزی شبیه بغض و آروم آروم این بغضش هم کم میشه و به طرزی ناباورانه می بینی که چند لحظه بعد داره تو صورتت لبخند خداگونه می زنه. کاش ما بزرگترها که به اصطلاح عاقل شدیم و بالغ، از بچه ها، بخشش رو یاد بگیریم. یاد بگیریم که میشه با یه گذشت، خیلی سریع لحظه های تلخ رو ب...
7 دی 1391

تماشای تلویزیون

دختر نازم. چند وقته چشم از صفحه تلویزیون بر نمی داره. مخصوصا اگه اون برنامه رنگی رنگی و شاد باشه مثل برنامه عمو پورنگ. خیلی هم دوست داره بغل خاله نگار بشینه و برنامه تماشا کنه تازه، وقت مشخص هم نداره . کارتون گیر نیاره میشینه با مامان و بابا سریال شبانه نگاه می کنه. عاشق تماشای کلیپ "به به چه روز خوبی" هم هست دست عمه جون درد نکنه که این کارتون رو به شما داد. موقع تماشای اون حتی یه پلک هم نمی زنی عزیزم هر از چندگاهی هم ذوق می کنی و می خندی عشقم اینم شعرش: کلاغه میگه غارغار ظهر شده وقت ناهار گنجیشکه میگه جیک جیک پلو بخوریم با ته دیگ مامانی ناهار چی داریم کوفته نخودچی داریم یادم رفته یه چیزی مامان کجاست رومیزی؟ هم...
5 دی 1391
1